اولین صبح زمستونیتون بخیر
دیشب خوش گذشت
دیروز بالاخره رفتم بورس.چند سال پیش همسری تو رودرباسی یه مقدار سهام بانک خریده بود یه مدتیه
تو فکر فروشش بود دیروز با هم رفتیم ببینم چجوریه
ساختمون بورس اینجا که یه سالن دراز و بیروح بود که یه طرفش دفترای کارگزاری بودن ته سالن هم چند تا
صندلی و مونیتور که بنشینی و شاخص ها رو ببینی. چند نفر هم نشسته بودن هی نگاه میکردن و یادداشت
برمیداشتن ادم یاد بازی شطرنج میفتاد.رفتیم به یکی از کارگزاری ها مسئولش یه پسر جوون نه چندان باادب
بود که فکر میکرد خودش پی اچ دی داره بقیه اکابر.بهر حال فرما رو پر کردیم و دادیم بهش اونم قرار شد بفروشه
و تا شنبه پول تو حساب باشه.حالا این چند روز پول تو حساب کیه من نمیدونم
اگرچه از رفتار پسره خوشم نیومد ولی یه انرژی مثبتی داشت که ازاونش خوشم اومد.دیگه اینکه فهمیدم
با کتاب خوندن به هیچ جا نمیرسم اگه بخوام چیزی یاد بگیرم باید برم وسطش اینقد دست و پا بزنم تا
سر در بیارم
از دیشب هم براتون بگم همچنان بی اعصاب در حالی که هاپوی درون کاملا بیدار و اماده بود رفتیم مهمونی
اولش با بگو بخند سعی کردم مهارش کنم ولی هرچی میگذشت انرژی منفیی که بود هاپوی درون رو به
پاچه گیری نزدیکتر میکرد یه نگاه به همسری کردم دیدم حال اونم بهتر از من نیست اینه که زود اومدیم خونه
جالبه که وقتی دیدم همسری هم ازین وضع راضی نیست و عصبیه اروم شدم حالا دیگه یکم خیالم راحتتره
راستی یه فال حافظ هم گرفتم ببینم تا یلدای سال دیگه روزگار چجوری تا میکنه